رفتن به وانا
سلام دختر عزیزتر ازجانم جمعه (4/28)صبح بابا زود بیدار شده بود من وبیدار کردوگفت اگه دوست دارین ببرمتون وانا. منم قبول کردم شماهم زود بیدارشدی ساعت شش ونیم بود وراه افتادیم ورفتیم. البته شما اولین بار که اونجا رفتی, شنبه(4/15)بود؛ که به همراه عمو علی وخانواده اش ،رفتیم.مامان بزرگ رو هم بردیم. وقتی رسیدیم هوا عالی بود ویه مه قشنگ همه جارو گرفته بود . وقتی من شش ماهه بودم این زمین رو خریدیم که اشالا یه ویلایی توش بسازیم .اینم از برکت حضور تو گل قشنگ توزندگی من وباباست. شما که کلی خوشحال بودی ومعلوم بود داره بهت خوش می گذره. کلی بازی کردی وآتیش هم سوزوندی . بعد از ساعتی رفتیم کنار رودخونه کوچولویی که پایین...